کد مطلب:210495
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:139
باز باران...
«مرا با خود ببر، تا آسمان، تا كهكشان، باران!
دلم را در میان دست هایت كن نهان، باران!» [1] .
تشنه بودیم؛ تشنه ی تشنه! وقتی به چاه رسیدیم، سر از پا نشناختیم؛ اما دریغ از قطره یی آب. ناگهان در ژرفای چاه، ماند و دیگر بالا نیامد. زانو زدیم. خسته؛ دلشكسته؛ با چشم هایی به خون نشسته. «او» كه تمام شیدایی مان را شنیده بود، به دلداری مان برخاست؛
ایها الجب السامع المطیع...؛ [2] .
می خواند و می خواند و می خواند و آب، آهنگش می نواخت! به آسمان نگریستیم؛ اما باران نیامد... و طلوع باران از زمین، شروع شد؛ باغ باران. چاه خروشید. آب جوشید و باز باران.
بی درنگ گفتیم:
- مثل معجزه ی موسی، پسر «عمران» . [3] .
لبخندی زد و دیگر هیچ نگفت؛ تا به درخت خشكیده ی خرمایی رسیدیم. عطش مان را با آب، فرونشانده بودیم و گرسنگی مان را، با خرمایی تازه، كه به اشارت دستش از درخت، فرو می ریخت. [4] .
[ صفحه 84]
[1] شعرها و چشم ها: م. طلوع.
[2] اي چاه شنونده ي فرمانبردار پروردگار! آبي بر ما برسان.
[3] اين واژه را بايد «عمران» خواند؛ زيرا «عمران» به معناي آبادسازي است.
[4] مدينة المعاجز /382؛ برداشتي از سخنان «مفضل» و «داوود رقي» در همراهي با حضرت امام صادق عليه السلام.